رمان همه زن های من
khassssss
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
خاص
تاریانا موزیک
کاسپین گپ
ویکی ناز
جالب ترین ترفند های کامپیوتری
http://susawebtools.ir/?p=42
خنده و اطلاعات عمومی
تک ناز
http://shiraz-song.ir/
طنز
http://forosh.modiranmarket.biz
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان khassssss و آدرس yegane98.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 26
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 27
بازدید ماه : 99
بازدید کل : 806
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
yegane

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 13 شهريور 1392برچسب:, :: 8:19 :: نويسنده : yegane

"قسمت پانزدهم: یادی از گذشته"

 

 

-دلت برای رومینا تنگ نشده؟

آترین از فکر بیرون آمد و شوک زده برگشت و گفت: ها؟

آهو همانطور که کمی خودش را به سمت آترین برمیگرداند نیشخندی زد و گفت : آخه رومینا خیلی زن ماهی.. جای اینجور زن ها وقتی نباشن حتما تو دل شوهرشون زود به زود تنگ میشه؟

آترین نفسش را کلافه بیرون داد و با دو دست فرمان را چسبید: خب آره ... رومینا برای من فقط نقش یک همسر رو بازی نمیکنه.

آهو: واقعا؟ چه جالب!

آترین: خب آره..میدونی به نظر من اون از نظر شخصیتی یک مادر دنیا اومده .. عاشق مادر شدن هم هست .. برای همین با من مثل بچه اش رفتار میکنه گاهی تو خونه بهم میگه پسرم... چی میگی بابا خب بیا برو!

آهو گیج برگشت تا ببیند یعنی چی که یکهو اینجوری گفت که آترین با اشاره به ماشین کناری گفت: هی چراغ میده میبینه دارم راه خودم رو میرم انگار نه انگار رانندگی تو این خیابون ها یک قانونی هم داره!

آهو: شما دو تا چه طوری با هم آشنا شدین؟

آترین راهنما زد و وارد یک خیابان فرعی شد و آهسته جواب داد: میدونستی رومینا نوازنده ویلون سل؟

آهو متعجب گفت: وای .. نه! اصلا!

آترین خندید و سری تکان داد: حدس میزدم اون هیچ وقت این رو به کسی نمیگه! رومیناست دیگه... خب اون نوازندگی میکرد من و رامین هم که همکار بودیم .. اوایل تو خونه رامین میدیدمش یکبار هم با بچه ها رفتیم سر اجراش نمیدونی چی کار میکنه باید یک بار که میزنه باشی وقتی میره تو حس روحت رو تکون میده خلاصه من اول عاشق نوازندگی اش شدم بعدش رفتم جلو تا خودش رو بشناسم دیدم شخصیتش از هنرش برام جذابتره... یکهو به خودم اومدم دیدم ازش خوشم اومده به رامین گفتم اونم نه برداشت و نه گذاشت شترق خوابوند زیر گوشم منم کم نیاوردم و رفتم خواستگاریش تا اینکه اینی شد که الانه...

آهو غرق در فکر نالید: که اینطور... خب پس من ... من چی؟

آترین عجیب احساس گرما میکرد شیشه سمت خودش را تا نیمه پائین کشید و تپه تته کنان جواب داد: خب من و تو که .. منظورم اینکه من وتو که هنوز زندگیمون رو شروع نکردیم.

آهو: یعنی چی؟

خیلی بی هدف وارد فرعی دیگری شد و ادامه داد: من و تو رابطه ای نداریم با هم!

آهو: زندگی کردن از نظر شما مردها به نوع روابط بین آدمها خلاصه میشه؟

آترین که به خوبی متوجه لحن خصمانه کلام آهو شده بود فهمید زیادی تند رفته زود لبخندی زد و میانجی گرانه گفت: نه عزیزمن.. این چه حرفیه که میزنی معلومه که نه! من و تو مثل خواهر و برادر می مونیم .. اصلا همینم قرارمون بود .. مگه نه!

آهو عصبانی دستهایش را در فضای ماشین تکان داد و گفت: والا من نمیدونم تو هر روز واسه خودت یک قرار تازه میذاری!

-نه آهو جان ... اصلا اینطور نیست... من به خدا قصدم فقط کمک کردن به تویه... میخوام ازت مراقبت کنم ..

آهو پوزخندی زد و رویش را برگرداند هر کار میکرد نمی توانست خودش را راضی کند که یک کلام از حرفهای آترین را باور کند.

از طرف دیگر آترین هم در بد موقعیتی گیر افتاده بود و از نظر شخصیتی به شدت در خودش این نیاز را می دید که آهو او را بپذیر و قبولش کند نه به عنوان شوهر که به عنوان یک حامی... کسی که به او اعتماد کند ..

اگر می توانست اعتماد این دختر سر سخت را به دست بیاورد کم کم باقی چیزها خود به خود به دنبالش می آمدند.

برای اینکه فضای متشنج میانشان را کمی ملایم کند آهی کشید و زیر لب با لحن ملایمی که همیشه با آن از پس رومینا بر می آمد گفت: کاش می شد بین من و تو همه چیز از اول اتفاق می افتاد ... نحوه برخورد ما دو تا از اول اشتباه بود ... کاش میشد روز اول حرفهای دلمون رو بهم می گفتیم نه حرف احساسمون رو.. اینجوری وضعمون خیلی فرق میکرد.

آهو: چه فرقی؟

-خب این همه دوری .. این همه تلخی رو هیچکدوم دوست نداریم.. مگه نه!

آهو: من شروع کننده این دوری و تلخی نبودم .

آترین ضربه ملایمی به فرمان زد و گفت: میدونم .. میدونم... خودم می دونم تقصیر از منه .. ولی حالا میخوام جبران کنم .. می خوام با هم دوست باشیم نه هیچی دیگه.. آهو من ازت خوشم می اد.. تو دختر خود ساخته ای هستی... چه جوری بگم محکمی ... قشنگی .. خیلی قشنگ ... و من دلم میخواد که قبولم کنی.

آهو خیره نگاهش کرد و به تندی گفت: فقط چون قیافه ام خوبه ؟ یعنی اگر زشت بودم برات جالب نبودم.

آترین ترمز کرد و به سمتش برگشت: تو چرا امروز اینجوری شدی ؟ چرا اینقدر تلخی؟آهو عصبی داد زد: چرا نباشم؟ هنوز اینجوری ام از من همچین توقع هایی داری! وای به حال وقتی که بهت پا هم بدم.

آترین ناباورانه نگاهش کرد : یا خدا... منظورت چیه؟ مگه من چه توقعی ازت داشتم؟ تو پیش خودت چی فکر کردی؟ خیال کردی من کی ام ؟

آهو تحت تاثیر بحثی که آترین بازش کرده بود رو گرداند و گفت : چرا اینجا وایستادی اینجا که خونه بابات نیست؟

-به خونه بابا هم میرسیم.. شما اول جواب من رو بده ... تو درباره من چه قضاوتی کردی؟ یعنی من اینقدر هوس بازم و خودم خبر ندارم؟

-لطفا تموم کن این بحث رو.

آترین: من این بحث رو شروع نکردم ولی حالا که شروع شده میخوام تا آخرش رو برم.

 

آهو حرفی نزد و آترین چنگی به بازویش زد و او را به سمت خود برگرداند و غرید: وقتی باهات حرف میزنم مثل بچه آدم روت رو برگردون میفهمی؟

آهو با درد برگشت و نگاه رنجیده اش را به چشمان آترین دوخت، در نگاه مردانه شوهرش خشم را میدید... خشمی شبیه آن روز که بدترین توهین ها را حواله اش کرده بود .

خشم بود ... رنجش بود .. دلخوری هم بود ...

با زهم گشت ... چیز دیگری نبود یا شاید او قوه تشخصیش را نداشت یا تجربه دیدنش را!

هر کدام که بود فرق چندانی به حال او نداشت... تصمیم گرفت یکبار برای همیشه برای این به اصطلاح شوهرش موقعیتش را مشخص کند.

آب دهانش را به زحمت فرو داد و گفت: من بودم گفتم زندگی ما دو تا که هنوز شروع نشده و ما که هنوز با هم رابطه ای نداریم !

آترین پوزخندی زد و نگاه خیره اش را که تا بند بند وجود آهو نفوذ میکرد به او دوخت و بعد از چند ثانیه مکث با لحن تحقیر کننده ای گفت: خیلی بچه ای آهو.. خیلی!

بعد هم بی آنکه حرفی بزند سوئیچ را چرخاند و ماشین روشن شد .

فضای سنگینی بود .. ضربه آترین کاری بود آنقدر سنگین که آهو دیگر در خودش قدرت ادامه دادن را نمی دید آن لعنتی خوب می دانست برای ساکت کردن یک دختر 17 ساله از چه حربه ای استفاد کند چطور اینقدر احمق بود که فکر میکرد از یک پس یک پسر 28 ساله که مثل یک گرگ باران دیده بود بر می آید؟!

بغضی که دور گلویش نشسته بود و سنگینی اش تا روی قلبش امتداد می یافت را به زحمت فرو داد و ترجیح داد این سنگینی را روی قلبش تحمل کند تا اینکه با اشک ریختن از بارش کم کند!

آترین هم در سکوت فرعی که رفته بود را دور زد و دوباره در خیابان اصلی قرار گرفت.

****************************************

******************. *************************.

*********************************.

***************************.

 

 

 

 

رزا دسته چمدانش را محکم تر از قبل فشار داد و در سالن شلوغ به دنبال یک پیر مرد طاس گشت اما هر چه چشم می چرخاند نمی توانست لئو را پیدا کند.

نفسش را محکم بیرون داد و غرغر کنان نالید: پیر مرد خرفت .. کجا موندی؟

بازهم طول و عرض سالن فرودگاه را از نظر گذراند اما خبری از لئو با آن سبک لباس پوشیدن قرون وسطایی اش نبود.

رزا به ناچار با چمدان سنگینش که خودش هم هنوز نمی دانست چه چیزی درونش ریخته که اینقدر سنگین شده به سمت صندلی های کنا ر راهرو رفت و روی یک آبی رنگش که با خط کج و معوج به فارسی رویش نوشته بودند یادگاری از حمید و مجید در تاریخ .... نشست.

البته قبل از نشستن یک دل سیر به دست خط نگاه کرد و خندید ، مدتها بود که دست خط فارسی ندیده بود ، زبان فارسی را نشنیده بود آنهم او که دیوانه ایران بود .. 

اسم ایرانی اش چه بود؟

هنوز هم بعد از 10-12 سال به خوبی به یاد داشت که روزگاری به چه نامی در این کشور گربه ای شکل زندگی میکرده.

در طول زندگی 40 سال خورده ای اش صاحب سه نام و نام خانوادگی شده بود .

جولیا مک گیل در ایرلند ، رزا کارمایکل در آلمان.

و اینجا در ایران، او شیرین ریاحی بود!

شیرین به یاد معشوقه فرهاد و خسرو پرویز نماد عشق ایرانی و ریاحی به یاد سعید ریاحی !

مردی که روزی او را با طعمی متفاوت از دوست داشتن آشنا کرده بود .

دوست داشتن با طعم دین !

دلپذیر بود .. خواستنی بود ... اگر سعید هم ماندنی بود!

همان لحظه سر طاس لئو در زیز نور های سقف برق زد و رزا با اکراه از جا برخاست و برای لئو دست تکان داد.

لئو با دیدن کارفرمایش لبخندی زد و به حالتی که راه رفتن اردک را تداعی میکرد به سمتش دوید.

 

*********************.

***************************.

*****************************.

***********.

 

- دلم نمیخواد از هم دلخور بمونیم.

آهو جوابی نداد و آترین همانطور که ماشین را مقابل خانه پدری اش پارک میکرد تکرار کرد: آهو با تو بودم ... گفتم دلم نمیخواد حالا که یکمی رابطمون شکل آدمیزادی گرفته دوباره بزنیم به کاسه کوزه همدیگه...میفهمی؟

آهو عصبانی و کلافه داد زد : میگی چی کار کنم؟!

آترین خندید ، دستش را روی پای آهو گذاشت و سر انگشتان او را میان دستانش گرفت و آهسته میان خنده اش گفت: آشتی کنیم.

 

3

آهو گردنش را با زاویه ملایمی برگرداند و زیر چشمی به آترین خیره شد که تنها توانست نمایی از چانه و لبخند او را ببیند .

-آشتی کن دیگه.

آهو زیر لب گفت: قهر مال بچه هاست.

-باریکلا به تو دختر پس یک بوسی،ماچی ،کیسی چیزی ما رو مهمون کن.

-چی؟

چی که گفت بیشتر شبیه جیغ بود تا هر کلمه معنی دار دیگری!

آترین اینبار هم بلند بلند خندید و گفت: ای بابا نشد که همش من دارم میام منت کشی و می بوسم تو هم یک قدمی بردار بابا به قران اگر دوست هم بودیم تو تا حالا باید یک حرکتی میکردی!

آهو گیج به نی نی خندان چشمان آترین خیره شده بود و با خودش فکر میکرد که فرصت طلب ترین مرد دنیا را شناخته .

آترین لبخندش را به زحمت جمع و جو رکرد و گفت: نه مثل اینکه تو هنو ز خجالت میکشی... ای بابا من با تو چی کار کنم؟ خودم باید یک کاری کنم که خجالتت بریزه!

آهو ترسیده گفت: چه جوری؟

آترین شوخ طبعانه خندید و گفت: حالا!

بعد خودش را به او نزدیک کرد و بازویش را محکم گرفت و قبل از اینکه آهو فرصت هر عکس العملی را داشته باشد پر مهر او را بوسید اما خودش را کنار نکشید صورتش را به همان نزدیکی نگه داشت و خنده کنان زیر گوشش گفت: حالا نوبت تویه!

آهو سرخ و شرمزده حتی در خود توان این را نمی دید که به چشمان او نگاه کند چه رسد به حرکت اضافه تری برای همین تپه تته کنان گفت: باشه همون وقتی که خواستی خجالتم رو بریزی.

آترین این بار به قهقه خندید و گفت: ای بلا... 

آهو هم لبخندی زد و قبل از اینکه فکر دیگری به ذهن آترین برسد از ماشین پیاده شد .

آترین هم سر فرصت پیاده شد و با هم به سمت منزل پدرش رفتند در حینی که از پله های ورودی بالا می رفتند آترین زمزمه وار گفت: همین الان یک آرزو کن.

آهو سریع گفت: خدا کنه یک خبری از مامانم شده باشه.

آترین دلخور از آرزوی آهو گفت: نه یک آروزیی که من بتونم زودی برات برآورده کنم.

-مگه غول چراغ جادویی؟

آترین: تو چی کار داری؟ تو یک چیزیکه خیلی دلت میخواد رو بگو.

آهو اینبار فکری کرد و گفت: خب راستش من از بچگی آرزومه که یک روز یک بادبادک هوا کنم.

آترین با چهره ای متعجب گفت: یعنی تا حالا یک بار هم بادبادک هوا نکردی؟

آهو شانه هایش را مظلومانه بالا انداخت و جواب داد: نه نشد...

لبخند گرمی بر لبان آترین نشست ، همانطور که دستش را روی زنگ فشار میداد با مهربان ترین لحنی که در خود سراغ داشت گفت: پس فردا جمعه است ، هر هفته جمعه ها تو کوهستان پارک خورشید مسابقه بادبادک هوا کردنه تا جمعه با هم یک بادبادک درست میکنیم و جمعه هم میریم مسابقه قبول؟

آهو تحت تاثیر لحن آترین و نگاه گرمش لبخند زیبایی زد و با خوشحالی گفت: وای مرسی آترین.

لبخندی که اینبار بر لب آترین نشست صد درجه با لبخند چند دقیقه قبلش فرق داشت ! 

حالا او یک تائید از آهو گرفته بود و یک لبخند دو ست داشتنی به اضافه وای مرسی آترینی که برایش دنیاها ارزش داشت!!!

 

در قسمت بعد میخوانیم::

::: چطور آروم باشم.. همه عمر ساکت موندم.. حالا که تیغ برداشتی و میخوای جراحی کنی بذار منم حرف بزنم.. بذار این غده چرکین رو یک بار برای همیشه فشار بدم و دردش رو خفه کنم.. آره زندگی من خرابه.. از اساس داغونه.. تقصیر خودم بود وقتی بهم گفتین نازی تیکه ما نیست گوش نکردم.. وقتی گفتین زن زندگی نیست گوش نکردم.. آره خر شدم... عاشق شدم عاشق چشم و ابروش ... خوشگل بود.. خیلی هم خوشگل بود... کدوم پسریه که دنبال زیبایی نباشه... کدوم پسریه که وقتی بهش میگن این دختره بهتره چون عاقلتره ، چون فهیم تره بگه باشه حتی اگر اون دختر زشت باشه؟ تو خودت یک مردی حتی تو هم دنبال زیبایی بودی.. مامان قشنگ بود.. پس چطور از من میخواستی دور نازی رو خط بکشم ، نازی که خودت هم میگفتی خوشگله ... اشتباه کردم .. به حرفت گوش نکردم ... چوبش روهم خوردم اما حالا چی کار کنم... با دختری که اینقدر خوشگله که هیچ احیتاجی به من نداره.. اونقدر لوند که به سه سوت میتونه یکی بهتر از من رو برای خودش پیدا کنم! میگی چی کار کنم با زنی که دل به زندگیش نداره... که دیگه پای زندگی نیست.. رابط من و نازی فقط اون بچه است.. بچه ای که با اومدنش ما دیگه اون بهونه رو هم نداریم .. من رو بازخواست میکنی که چرا بچه دار شدیم ؟ دِ اگه اون بچه نبود که تا حالا صدبار از هم جدا شده بودیم... مگه اختلاف ما از حاملگی ناخواسته نازیه؟ ما از همون ماه اول مشکل داشتیم.. تو کجا بودی وقتی ما دعوای اولمون رو کردیم؟ تو کجا بودی وقتی نازی قهر کرد و من مثل دوره گردها یک هفته تموم دور خونشون گشتم تا رضایت داد برگرده؟ کجا بودی .. بگم ؟ تونس بودی.. مصر بودی... جیرفت بودی.. همدان بودی.. داشتی خاکها رو کنار میزدی و زیر خاکی در می آوری... داشتی یک مشت اسکلت در می آوردی یا به قول خودت تمدن.. زندگی .. آخه چه زندگی؟ زندگی های تازه جوونه زده کنارت بود و تو چسبیده بودی به چهار تا کاسه و کوزه تار عنکبوت بسته.. به تیر و تخته هایی پوسیده ... حالا بیا و تحویل بگیر این زندگی پسرته... زندگی پوسیده پسرت.. بیا از زیر خاک درش بیار ... مثل همون تمدن خاک خورده ای که همیشه دنبالش بودی پر تار عنکبوته ... پر از خاکه... بیا و از زیر اینهمه خاک نجاتم بده.. بیا پدری کن پدر!!!

 

حالا او یک تائید از آهو گرفته بود و یک لبخند دو ست داشتنی به اضافه وای مرسی آترینی که برایش دنیاها ارزش داشت!!!

 

 

***************************.

*********************************.

*********************************.

********************************.

فریدون با اینکه سوزشی خفیف در راه تنفسی اش احساس میکرد اما ماسک اکسیژن را از روی صورتش برداشت و بااتکا به دیوار از جا بلندشد .

چند لحظه قبل صدای زنگ خانه به گوش رسیده بود و حالااین صدای شوخ و سرزنده پسرش بود که با دیدن آرسام و آذر اینطور داد و هوار راه انداخته بود.

لبخند نیمه کاره ای روی لبهایش نشست اما قبل از اینکه طرحی از شادی یا لذت به خود بگیرد با احساس سوزشی که در سینه اش دست داد ، نا تمام ماند!

لحظه ای ایستاد و نگاهش را به دستگاه اکسیژن دوخت ، از نظر جسمی توان جدا شدن از این دستگاه که دم و بازدمش به آن متصل بود را نداشت اما مجبور بود.. اجباری خود خواسته ... شاید دیگر وقتی نبود ... فردایی نبود!

کسی نمیدانست اما فریدون نمیخواست و نمی توانست ریسک کند.

پس دوباره رویش را برگرداند و نگاه پر تمنایش را از دستگاه برداشت و به جایش از لای در نیمه باز به هال چشم دوخت ، به جایی که فرزندانش نشسته بودند و صدای خنده ها و شوخی هایشان لبخند را مهمان لبهای چروکیده اش میکرد.

نفس کوتاهی کشید و چند قدم جلو تر رفت، فاصله 10 قدمی میان اتاق خواب و هال را تا همین 5 ماه پیش به یک چشم به هم زدن طی میکرد ولی حالا ، انگار برای این چند قدم پایانی نبود!

نمیدانست اسم این پیش آمد را اثرات بیماری بگذارد بهتر است یا پیری زودرس؟!

مانده بود بین بد و بدتر کدام را انتخاب کند؟

مرگ یا باز هم ..... مرگ؟!

همیشه میدانست و شنیده بود مرگ حق است اما حالا که نوبت خودش رسیده بود حتی فکر کردن به این پدیده هم برایش ناگوار بود!

مرگ... یک ناشناخته و مثل همیشه به قول سقراط انسان از ناشناخته هاست که می ترسد!

ترسی که از لحظه تولد همراه همیشگی انسان است .

انگار همین دیروز بود که با دیدن پره های پنکه پشت دامن مادرش پنهان شده بود یا وقتی برای اولین بار زوزه جارو برقی را شنیده بود لب برچیده و آماده گریستن شده بود!

او همان نوزاد دیروز بود! ؟؟؟ 

همان نوزاد محتاج آغوش پر مهر مادر ...؟؟؟؟

ایستاد و نیم نگاهی به خودش در آینه انداخت.

باور کردنی نبود این پیر مرد سپید موی که حتی نمی توانست فاصله میان اتاق تا هال را طی کند همان پسرک خنده رو 56 سال قبل باشد ، همان که عصر به عصر دوچرخه اش را برمیداشت و با سعید و حمید و رضا در کوچه ها کورس میگذاشت و هر شب با زانوهای زخم شده و شلوارهای پاره ، پاورچین پاورچین وارد خانه میشد تا از دعواهای پدر در امان بماند.

او همان پسر بود... همان که روزی سرظهر در یک کوچه خالی دعوا کرده بود ... روزی دیگر در همان کوچه عاشق شده بود ... و روزها بعد در چند کوچه آنطرفتر پدر شده بود ... 

آهی کشید و نگاه ماتش را از چهره پسر دیروزی و پیر مرد امروزی برداشت!

پیر شده بود... این را از قد کشیدن آرسام خیلی پیش تر ها باید می فهمید!

پیر شده بود ... خانم شدن آذر این را مدام به رخش میکشید و او ندیده بود!

پیرشده بود... داماد شدن آترین تائید دیگری بر مدعایش بود!

ندیده بود!

نشنیده بود!

صدای رفتن روزها را نشنیده و ندیده بود و حالا یکهو چشم باز کرده بود و میدید که پیر شده .. خیلی پیر...!!!

سختی کار اینجا بود ...پیر شده بود و بعد از پیری چیز دیگری در انتظارش نبود.

وقتی کودکی با خودت میگویی بزرگ میشوم...

بزرگتر که میشوی میگویی نوجوان میشوم... بعد جوان... بعد میان سال.. بعد...

همینطور جلو میروی... جلو و جلو و جلوتر تا نقطه پایان .. لحظه مرگ...!

از ابتدایی ترین لحظه تولد چشم میکشی که کی بزرگ میشوی ؟

غافل از اینکه داری ثانیه شماری لحظه مرگ خودت را میکنی!

مرگ خودت...

باز ترس .. و یک ناشناخته.... بالاخره به در رسید ، با دست لرزانش آن را باز کرد و قبل ا ز خارج شدنش برگشت ویک بار دیگر به دستگاه اکسیژن نگاه کرد، همین الان هم بدجوری به آن مایه حیات و خنک که هرلحظه می بایست در ریه هایش احساس کند نیاز داشت اما دیگر توانی برای بازگشت نداشت، همه نیرویش را برای طی کردن این 10 قدم گذاشته بود و حالا آمده بود ...

آمده بود ... راه برگشتنی نبود..!!!

و این پایان محتوم تک تک فرزاندن آدم بود... لبخند تلخی زد و نگاهش را از دستگاه برداشت اگر قرار بود پایان اینطور باشد پس بگذار زیبا تمام شود ، با شکوه و پر صلابت مثل یک پدر...!

در را پشت سرش بست ، راه برگشتن مسدود شد ، هر چه باقی ماند ، جلو بود ... آینده ... آینده ای که می دانست بیشتر از یک شب ادامه نمی یابد.

-سلام بچه ها.

آترین باشنیدن صدای کم جان پدرش دست از اذیت و آزار آرسام برداشت و صاف ایستاد و با لبخند مردانه ای به پدرش خیره شد: سلام به قوی ترین مرد ایران... چطوری فریدون محرابی فرزند کاظم؟

فریدون گرم خندید و به این فکر کرد که آترین کپی شده از جوانی خودش است مخصوصا وقتی اینطور صاف می ایستد و این لبخند ، همه چیز درست مشابه نمونه اصلی است.

آترین پسرش بود ، محبوب ترین پسرش.

دستانش را از هم باز کرد و آغوش گشود: بیا اینجا ببینم بابا.

آترین ناخودآگاه چند قدم جلو رفت و یک لحظه ایستاد، نگاه درخشان پدر ته قلبش را لرزاند ، ترسید آنهم از یک ناشناخته، ناشناخته ای که د ر عمق نگاه پدرش می درخشید و او از آن سر در نمی آورد!

-بیا دیگه بابا.

با تاکید فریدون آن یک قدم را هم طی کرد و خود را در آغوش پدر رها کرد،آغوشی که شاید به تعداد انگشتان دستش هم خاطره از حس کردنش را نداشت!

فریدون در حالی که جسم مردانه پسرش را در میان بازوان کم قوتش میفشرد با لحنی پدرانه توام با غرور زیر گوشش زمزمه کرد: مردی شدی واسه خودت .

آترین خندید و سرش را روی شانه پدرش گذاشت و بعد نفسش را با آهی طولانی بیرون داد، در ذهن بهم ریخته اش یک جمله نقش بست : کاش زودتر یادم می افتاد تو پدرمی...

چند لحظه هر دو به همان حال ماندند ، آهو ، آذر و آرسام هر سه غرق تماشای این منظره زیبا شده بودند تا اینکه بالاخره آرسام سرفه ای کرد و با خنده گفت: ای بابا یکی اینها رو از هم جدا کنه! مگه ما دل نداریم؟

فریدون خندید و با اکراه آترین را رها کرد و گفت: حسود نبودی آرسام.

-شماهم فرق نمی ذاشتین.

فریدون اینبار بلندتر خندید و با کمک دست آترین روی مبل کنارش نشست ، نگاه کوتاهی به آهو انداخت و پدرانه گفت: خوبی بابا؟

آهو زیرلب بله ای گفت و با نشستن فریدون او هم کنار آذر نشست.

آترین و آرسام هم کنار فریدون جای گرفتند .

فریدون تک سرفه ای کرد و رو به آذر گفت: بابا یک چایی میاری برامون؟

آذر چشمی گفت و بلندشد و فریدون ادامه داد: امشب شب قشنگیه... شبی که من بعد از 8 سال دوباره خانواده ام کنارم هستن... بعد از مرگ ماهرخ نشد که ما چهار نفر باهم باشیم... 

نگاهش را به آهو دوخت و گفت: دلم میخواست امشب فقط بچه هام اینجا باشن برای همین از پسرها خواستم فقط خودشون بیان اما تو عزیزم ، تو هیج فرقی برام با آذر نداری ... تو هم برام مثل آترین و آرسام عزیزی.. البته بخاطر یک مسئله دیگه هم بود.

آهو جمع تر نشست و با لبخندی که اصلا دوستانه نبود تشکر کرد.

فریدون چند لحظه عمیق به او خیره شد بعد در حالی که نفس بلند میکشید تلخ خندید و گفت: از اونجایی که وقت چندانی ندارم و دلم نمیخواد دستم از گور بیرون باشه و از طرف دیگه این مدت یکماه رو به همتون فرصت دادم تا خودی نشون بدین حالا لازم میدونم که بعد از دیدن عملکرد یک ماهه شماها خودم دخالت کنم... درباره زندگی همتون.. اول از همه هم تو آرسام!

آرسام با شنیدن نامش صاف نشست و نیشخندی زد و گفت: داستان چیه؟

فریدون چایی که آذر مقابلش گرفته بود را با تانی برداشت و جواب داد: من حدود 1 ماهه که دارم هر روز با نازی صحبت میکنم ، پای درد و دلش نشستم .. به خواسته هاش گوش دادم و اون حرفهایی زده که تو باید میشنیدی نه من! اون حرفها مال تو بود نه من! من برای خودم متاسفم که نتونستم الگو یک مرد خوب ... یک شوهر خوب بودن رو به پسرهام یاد بدم! 

آرسام با حالتی تدافعی روی مبل نیم خیز شد و گفت: شما یک طرفه به قاضی رفتین... نازی اوضاع رو اونجور که خودش دلش خواسته گفته!

فریدون: من اینجام که حرفهای تو رو هم بشنوم... البته فکر نمیکنم دیگه وقتی برای حرف زدن مونده باشه .. نمی دونم خبر داری که نازی درخواست طلاق داده یا نه؟ و طبق قانون اون می بایست تا تولد بچه صبر کنه! میدونی این وضعیت یعنی چی؟ 

آرسام کلافه رو برگرداند و عصبانی گفت: قرار بود این بین خودمون باشه !

فریدون: بین خودتون باشه که چی بشه؟ مگه زندگی بچه بازیه؟ امروز عاشق میشی و تب میکنی ، فردا فارغ میشی و لرز میکنی؟ 

آرسام نگاه رنجیده اش را بین آهو و آترین گرداند : ما با هم تفاهم نداریم... ادامه این زندگی به نفع هیچکدوممون نیست.

فریدون که حسابی عصبانی شده بود نفس بلندی کشید و به زحمت گفت: چرا اون موقعی که تصمیم گرفتی بچه دار بشی به این مساله فکرنکردی؟ ها؟ سرت رو ننداز پائین جواب من رو بده!!!!

آرسام حرفی نزد و فریدون این بار عصبانی تر داد زد: با توام ... از مردونگی ات چی مونده پسر ... سرت رو بلند کن و از کاری که کردی دفاع کن... تو پسر منی... پسرفریدون محرابی! من یادت دادم این بشی ها؟ حرف بزن.

آرسام سرش را آرام بلند کرد و با صدای لرزان آهسته گفت: ب.. بر.. براینکه.. براینکه دوستش داشتم.

فریدون: بلندتر بگو نمیشنوم.

-براینکه دوستش داشتم.

فریدون: بلندتر!!!

آرسام این بار تقریبا داد زد: براینکه دوستش داشتم!

فریدون تبسمی کرد و محکم گفت: آهان حالا شد! دوستش داشتی.. یا بهتر بگم دوستش داری... آره؟

آرسام سرش را به نشانه تائید تکان داد.

فریدون دوباره دستوری داد زد: آره؟

آرسام: ب.. بله ... دوستش دارم... هنوز هم اون رو .. هم زندگیم رو ... بچه ای که مال اون باشه روهم دوست دارم... بچه دار شدم چون بهش امید داشتم.. چون به زندگیم امید داشتم .. دلم نیمخواست از دست بدمش... گفتم اگه بچه دار بشه مجبور میشه بشینه سر زندگیش اما بدتر شد... اولش خواست سقط کنه بچه رو، فهمیدم و جلوش رو گرفتم ، دعوامون شد و گفت از من و این بچه متنفره گفت حتما بچه رو می ندازه ، تو خونه زندونی اش کردم که یک وقت حماقت نکنه، اونم زنگ زد پلیس و اون دعوای 6 ماه قبل پیش اومد، از همون موقع درخواست طلاق داد و رابطمون بکل از هم پاشید، بعدش پشیمون شدم ، از هر راهی وارد شدم تا باهاش آشتی کنم.. تا جبران کنم اما دیگه نرم نشد... دیگه نازی قبل نشد... تو چشماش کینه است.. نفرتِ .. اون از من و بچه من متنفره... میگی چی کار کنم؟؟ ها؟ توی پدر میگی من چی کار کنم؟؟ ناراحتی که این پسری که الان جلوته تربیت تویه...آره تربیت تویه.. تو پدری که هیچ وقت سر زندگیت نبودی... همیشه خدا به دشت و کوه و بیابون بودی.. همیشه ماموریت بودی... همیشه در حال حفاری و اکتشاف بودی... تو اصلا کی بودی که پدری کنی... شوهری کنی... کی بودی که ما یاد بگیریم چطور باید مرد باشیم.. چطور باید شوهر باشیم؟؟ حالا عروست شکایت پسرت رو بهت کرده... دردت اومده؟ حق داری.... حالا تو بگو من.. پسرت.. پاره تنت .. چی کار کنم؟ چی کار کنم که زندگیم از هم نپاشه.. که زنم ... عشقم ... جونم ازم رو برنگردونه... وقتی میرم کنارش رو ترش نکنه.. وقتی باهاش حرف میزنم به جای عزیزم و قربونت برم نگه حالم از صدات بهم میخوره... تو هر جمله اش صدتا طعنه و کینه نباشه؟ بگو چی کارکنم .. با زنی که از من و از بچه ای که من بهش دادم متنفره؟ چی کار کنم با عشقی که داره لحظه شماری میکنه تا زودتر بچه ام به دنیا بیاد و اون رو بذاره کف دستم و بره پی زندگیش؟ جواب بده ... بگو چی کار کنم .. مگه برای هیمن امشب ما رو جمع نکردی؟ تازه یادت افتاده بچه هات هر کدومشون چقدر مشکل دارن؟ تازه ما رو دیدی؟؟ دیره پدر من... خیلی دیر شده... زندگی من روی هواست... همونطور که زندگی آترین و آذر و این دختر معصوم روی هواست... دیر یادت افتاد که بیایی و به خرابه هایی که باید درست میکردی و وظیفه تو بود که درستشون کنی سر بزنی ... دیره .. دیر... حالا امشب جمعممون کردی که چی بشه؟ میخوای معجزه کنی؟ چوب جادویی ات رو تکون بدی و اجی مجی همه چی اوکی؟ آره؟

 

 

 

فریدون مات به چهره سرخ شده و خیس عرق آرسام خیره شده بود... این مرد عصبی آرسام همیشه ساکت و مطیعی که می شناخت نبود.. این مرد جوان در آستانه پدر شدن را نمی شناخت.. پسرش نبود... پاره تنش نبود.. آرسام همیشه مهربانش نبود.. آرسامی که از همه بیشتر به ماهرخ شبیه بود ، نبود... بود؟ نبود؟!!

خسته سرش را پایین انداخت و به زحمت نفس بریده بریده اش را بیرون داد و آرام گفت: لطفا آروم باش آرسام.

آرسام: چطور آروم باشم.. همه عمر ساکت موندم.. حالا که تیغ برداشتی و میخوای جراحی کنی بذار منم حرف بزنم.. بذار این غده چرکین رو یک بار برای همیشه فشار بدم و دردش رو خفه کنم.. آره زندگی من خرابه.. از اساس داغونه.. تقصیر خودم بود وقتی بهم گفتین نازی تیکه ما نیست گوش نکردم.. وقتی گفتین زن زندگی نیست گوش نکردم.. آره خر شدم... عاشق شدم عاشق چشم و ابروش ... خوشگل بود.. خیلی هم خوشگل بود... کدوم پسریه که دنبال زیبایی نباشه... کدوم پسریه که وقتی بهش میگن این دختره بهتره چون عاقلتره ، چون فهیم تره بگه باشه حتی اگر اون دختر زشت باشه؟ تو خودت یک مردی حتی تو هم دنبال زیبایی بودی.. مامان قشنگ بود.. پس چطور از من میخواستی دور نازی رو خط بکشم ، نازی که خودت هم میگفتی خوشگله ... اشتباه کردم .. به حرفت گوش نکردم ... چوبش روهم خوردم اما حالا چی کار کنم... با دختری که اینقدر خوشگله که هیچ احیتاجی به من نداره.. اونقدر لوند که به سه سوت میتونه یکی بهتر از من رو برای خودش پیدا کنم! میگی چی کار کنم با زنی که دل به زندگیش نداره... که دیگه پای زندگی نیست.. رابط من و نازی فقط اون بچه است.. بچه ای که با اومدنش ما دیگه اون بهونه رو هم نداریم .. من رو بازخواست میکنی که چرا بچه دار شدیم ؟ دِ اگه اون بچه نبود که تا حالا صدبار از هم جدا شده بودیم... مگه اختلاف ما از حاملگی ناخواسته نازیه؟ ما از همون ماه اول مشکل داشتیم.. تو کجا بودی وقتی ما دعوای اولمون رو کردیم؟ تو کجا بودی وقتی نازی قهر کرد و من مثل دوره گردها یک هفته تموم دور خونشون گشتم تا رضایت داد برگرده؟ کجا بودی .. بگم ؟ تونس بودی.. مصر بودی... جیرفت بودی.. همدان بودی.. داشتی خاکها رو کنار میزدی و زیر خاکی در می آوری... داشتی یک مشت اسکلت در می آوردی یا به قول خودت تمدن.. زندگی .. آخه چه زندگی؟ زندگی های تازه جوونه زده کنارت بود و تو چسبیده بودی به چهار تا کاسه و کوزه تار عنکبوت بسته.. به تیر و تخته هایی پوسیده ... حالا بیا و تحویل بگیر این زندگی پسرته... زندگی پوسیده پسرت.. بیا از زیر خاک درش بیار ... مثل همون تمدن خاک خورده ای که همیشه دنبالش بودی پر تار عنکبوته ... پر از خاکه... بیا و از زیر اینهمه خاک نجاتم بده.. بیا پدری کن پدر!!!

حرفهایش که تمام شد یک لحظه هم صبر نکرد کیف کوچکش را از روی اپن برداشت و با عصبانیت از خانه بیرون رفت و در راهم محکم بهم کوبید.

آذر و آهو خشک شان زده بود و به همان حالت به فریدون که رنگ به چهره نداشت و به زحمت نفس میکشید خیره شده بودند . آترین زودتر از همه به خود آمده بود و به دنبال آرسام رفت.

با رفتن دو برادر جو سنگینی در خانه حکفرما شده بود و سکوت غریبی میانشان جولان میداد، آهو احساس میکرد که عرق پیشانی اش را پوشانده و از پشت گردن تا روی مهره های پشتش می لغزد... از شنیدن زندگی خصوصی آرسام عذاب وجدان داشت ، انگار دزدکی گوش ایستاده بود و چیزهایی که نمی بایست را شنیده بود ...

لحظه ای اندشید که باید کاری بکند ، اما حتی در خود توانایی برخواستن را هم نمی دید...

پس تنها به نشستن در آن حالت سخت و بهت زده ادامه داد و در دل خدا خدا میکرد که آترین موفق شود و بتواند آرسام را برگرداند .

حال فریدون اصلا خوب نبود... نفس هایش با تاخیر و کش دار بود ، رنگ صورتش به شدت پریده و عرق های درشتی روی پیشانی اش نشسته بود .. حالتی که آهو زیاد آن اواخر از پدرش دیده بود و این حالت بدجوری او را می ترساند.

همان لحظه صدای در بلند شد ، آذر به دو به سمت در رفت اما آترین تنها برگشته بود .

آترین با قدمهای کوتاه و سنگین وارد شد و آهسته گفت: رفته بود.

فریدون آه کوتاهی کشید و دستش به سمت سینه اش رفت.

آذر و آترین همزمان باهم جیغ زدند: بابا.

اما فریدون دستش را بالا آورد و به زحمت گفت: آهو... بهش بگو بیاد اینجا...

آترین عصبی رو به آذر گفت: زنگ بزن اورژانس...

فریدون دوباره و اینبار محکم تر تکرار کرد: نه! آهو... آهو...

 

 

 

 

در قسمت بعد میخوانیم:::

 

به خودش که آمد کنار بزرگراه ایستاده بود و باد ماشین های گذری مانتویش را با خود می بردند ...

کجا بود؟

خودش هم نمی دانست... گم شده بود آنهم وسط شهری بی در و پیکر در نیمه یک شب سرد زمستانی !!!

رسیده بود به نقطه آخر ...

باز هم بخاطر یک تصمیم اشتباه اما اینبار مردی در کار نبود!

ماشینی از دور چراغ داد و کنارش ایستاد، رانند یک پسر جوان بود ...

آهو با خود اندیشید یک مرد دیگه .. و شاید یک اشتباه دیگه ...!

 

آترین عصبی دور خودش چرخ میزد و نمی دانست باید چکار کند ، آذر به داخل اتاق دوید و از آنجا آترین را صدا زد تا به کمکش برود و آهو با بدنی مرتعش جلوی پاهای فریدون زانو زد و گفت: بله. 

فریدون به زحمت خودش را خم کرد با نفس تنگی شدیدی لبهایش را از هم باز کرد و بریده بریده گفت: ما.. ما.. مادرت رو .. پیدا کردی؟ 

آهو اشکی که نمی دانست کی از چشمش سرازیر شده را پاک کرد و گفت: نه. 

فریدون با همان حالت رقت بار ادامه داد: به آترین یک... یک بسته ... داده بودم ... تا بهت بده... اون تو همه چیز ... در .. در باره مادرت نوشته شده ... اسمش .. فامیلش... آدرس خونش... 

آهو برگشت و پشت سرش را نگاه کرد ، آذر و آترین با کمک هم سعی میکردند دستگاه اکسیژن را به هال بیاورند. 

صدای نخراشیده فریدون دوباره به گوش رسید: اسم .. اسم مادرت شیرینه! 

آهو با سرعت غریبی گردنش را چرخاند و تکرار کرد: شیرین؟ 

-آره.. وقتی ... با پدرت ازدواج کرد .. اسمش ... رو تغییر داد ... یک چیزهایی ه...هست که ب .. باید بهت بگم .. حقته بدونی... 

باید انتخاب کنی .. همونطور که سعید ... به مادرت حق انتخاب داد ... ولی بعدش جرات نکرد به تو هم ... این حق رو بده چون ... چون جونش به تو وصل بود و نمی تونست ... بدون تو یک لحظه هم دووم بیاره .. حالا ازت میخوام شجاع باشی آهو و...و این نامه رو بخونی... این نامه ای که مادرت برات فرستاده ... تنها نامه ای که برات فرستاد . 

فریدون کاغذ کهنه و کاهی رنگی را به سمت آهو گرفت و با زبان لبهای رنگ پریده اش را خیس کرد: پ.. پدرت ... این نامه رو داد .... به من تا هیچ وقت تو پیداش نکنی .. می ترسید که تو با خوندنش ترکش کنی ... سعید یک جدایی دیگه رو نمی تونست تحمل کنه... برای همین هیچ وقت بهت چیزی نگفت.. منم بعد از مرگش نذاشتم تو خونه خودت زندگی کنی .. نذاشتم تنها باشی چون به اون قول داده بودم ... خودخواهی بود ... اما درکش کن اون عاشق تو بود... تو تنها کسی بودی که سعید داشت.. ببخشش... منم ببخش.. 

آهو ناباورانه و گیج یک نگاه به نامه می کرد و یک نگاه به فریدون : این... این نامه مادرمه؟ 

آترین با هر سختی بود دستگاه را به فریدون رساند و همانطور که تنظیمش میکرد داد زد: آذر زنگ بزن به اورژانس. 

فریدون نگاه بی فروغش را به آترین دوخت و لبخند زد: آروم باش پسرم من خوبم... 

و رو به آهو ادامه داد: آره. 

آهو خنده ای سر داد که بیشتر شبیه به هق هق بود: کی ؟ کی این نامه رو نوشته؟ 

آترین ماسک را روی صورت فریدون گذاشت و او توانست در آخرین لحظه بگوید: چند ماه قبل از مرگ سعید! 

آهو لجوجانه اشکهایش را پاک کرد و گفت:چطور ببخشمت؟ چطور؟ پدرم به من چیزی نگفت .. تو چی؟ بعد از مرگ اون چرا ساکت شدی؟ تو که دیدی من چقدر تنها بودم ... دیدی چطور یک عمر تو حسرت داشتن مادر سوختم ... تو مثلا عموم بودی... چرا هیچی نگفتی؟ 

سینه فریدون با بی نظمی خاصی بالا و پائین می رفت و صدای زوزه واری از حنجره اش بیرون می آمد ، به سختی کمی ماسک را بالا داد و نالید: من به سعید مدیون بودم... فک.. فکر میکردم این کار درسته! 

آترین با دیدن وضعیت پدرش بلند داد زد: تمومش کن دیگه نمی بینی چه حالی داره؟ میخوای بکشیش؟

آهو نگاه خشمگینش را حواله آترین کرد ، روی زانو بلندشد و با لحنی شبیه به خود آترین فریاد زد: آره میخوام بکشمش... کاش زودتر بمیره.. این مرد با سکوتش من رو مجبور کرد تن به زندگی نکبتی با تو بدم...( رو به فردون با لحن تلخ تری ادامه داد) :: چرا؟ بخاطر چی؟ چطور تونستی اینکار رو با من بکنی ؟ من جای دخترت بودم... من دختر بهترین دوستت بودم.. همونی که همیشه می گفتی جونت رو بهش مدیونی ... چرا با من اینکار رو کردی؟ من تو تب داشتن یک مادر میسوختم و تو می دونستی و دَم نزدی... می دونستی اون زن کجاست و حرفی نزدی و به جاش به من گفتی بهت اعتماد کنم ... چرا؟ چرا حرف بزن چرا؟ 

فریدون ماسک را کنار زد ، هوا برایش دم دار و سنگین بود و ریه هایش نمی توانست از اکسیژن موجود در هوا چیزی را ببلعد ، با صدای بی رمقی زمزمه کرد: فکر میکردم.. اینجوری میتونم مراقبت باشم.. جولیا مادر خوبی نبود.. تو هیچ وقت نمی تونستی با اون در اما ن باشی... من فقط.. فقط میخواستم ازت مراقبت کنم. 

آهو جیغ زد: لعنت بهت .. چطور تونستی برای زندگی من تصمیم بگیری.. تو کی بودی.. کی این حق رو بهت داده بود که با من اینکار رو بکنی... تو حتی نتونستی برای زندگی بچه های خودت قدمی برداری چطور فکر کردی می تونی زندگی یکی دیگه رو درست کنی... 

آترین فریاد زد: خفه شو.. نمی بینی حالش رو ؟ 

آهو عصبی تر از قبل جیغ زد: تو خفه شو ... تو خفه شو که یکی لنگه باباتی... همتون احمقین... مردهای احمق خودخواهی که حتی توانایی خوشبخت کردن خودشون رو هم ندارن... امیدوارم همین امشب همتون بمیرن... 

ادامه صحبتش بین سیلی محکمی که آترین به صورتش زد گم شد. 

با سیلی آترین فضای خانه در سکوت مرگ آوری فرو رفت .. آذر با اعصابی کش آمده به آهو که روی زمین مچاله شده بود و نامه مادرش را به سینه اش می فشرد و آرام ولی تلخ میگریست خیره شده بود و آترین سعی داشت کمکی به حال پدرش بکند و تنها صدایی که به گوش می آمد صدای تنفس سنگین و زوزه وار فریدون بود! 

آهو محو درد صورتش به همان حال میخکوب روی زمین نشسته بود و نامه مادرش را محکم روی قلبش می فشرد آنقدر محکم که گویی میخواست آن چند ورق کاغذ را در وجودش فرو ببرد .. اشکهایش از روی جای سیلی آترین سر میخورد و می سوخت اما او هیچ چیز را حس نمیکرد! 

افکارش چنان با سرعت به مغزش هجوم می آوردند که نمی توانست هیچ کدام از آنها را آنقدر نگه دارد تا درست بررسی شان کند، مادرش برایش نامه نوشته بود همین چند ماه قبل شاید کمتر از 10 ماه... شاید هم بیشتر... فریدون گفته بود او زن خوبی نیست و آهو نمی تواند در کنارش زندگی کند ... آترین گفته بود برایش بادبادک درست میکند ... گفته بود آنها با هم رابطه ای ندارند تا زندگی کنند! ... رومینا گفته بود مثل خواهرش دوستش دارد ... ساناز در فکر انتقام گرفتن بود ... ارشیا میخواست دختر روزبهانی را به جای او بیاورد... سعید گفته بود حلالش کند... فریدون میخواست بخشیده شود... آرسام داد میزد پدر پدری کن... آذر گریه میکرد ... سعید.. ساناز...آترین... رومینا... ارشیا... مادرش... شیرین ... جولیا... زندگیش... زندگیش... زندگیش...! 

همه با هم به سراغش آمده بود ! مغزش داشت باد میکرد... سرش به دوران افتاده بود و افکار بی سر وتهی از هر گوشه از مغزش سر بر می داشتند و با صدای بلند در سرش تکرار میشدند.... 

انگار همه با هم او را صدا میزند... یک صدای ممتد و اعصاب خورد کن ... یک صدا مثل ناقوس مرگ... یک بوق کش دار... 

چشم هایش تار میدیدند ، همه جا برایش تاریک و بد منظر شده بود ... نفسش به سنگینی بالا می آمد ... ندایی از درون وادارش کرد بلند شود و از آن جا بگریزد ... قبل از اینکه این بوق کش دار روی صفحه نمایشگر قلبش خودنمایی کند! 

باید می رفت.. برای همیشه...! 

نه فقط الان.. نه فقط امشب ! که برای همیشه.. 

نه فقط از اینجا.. از خانه آترین ... که از همه جا! 

برای همیشه و از هر جایی که به آترین و خانواده اش مربوط میشد... 

باید می رفت همین الان ... قبل از اینکه بیشتر از این زندگی اش آماج خودخواهی های حماقت آمیز مردان پیرامونش بشود.. 

باید میرفت... همین الان...! 

به خودش که آمد کنار بزرگراه ایستاده بود و باد ماشین های گذری مانتویش را با خود می بردند ... 

کجا بود؟ 

خودش هم نمی دانست... گم شده بود آنهم وسط شهری بی در و پیکر در نیمه یک شب سرد زمستانی !!! 

رسیده بود به نقطه آخر ... 

باز هم بخاطر یک تصمیم اشتباه اما اینبار مردی در کار نبود! 

ماشینی از دور چراغ داد و کنارش ایستاد، رانند یک پسر جوان بود ... 

آهو با خود اندیشید یک مرد دیگه .. و شاید یک اشتباه دیگه ...! 

دست لرزانش به سمت دستگیره رفت و نگاه رمیده اش در چشمان راننده که حالا برگشته بود و مسیرش را می پرسید ، دوخته شد. 

داشت اشتباه می کرد... بهتر از هر کسی می دانست!

 

 

 

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: